شروین جانشروین جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

شروین عشق کوچولوی ما

یک سال گذشت

چند روز پیش بعد از چند سال با یکی از دوستای قدیمیم تماس داشتم و آدرس این وبلاگ رو بهش دادم و همزمان خودم  وبلاگ رو  خوندم.....دیدم چه خانواده کوچیک خوشبختی بودیم...چقدر مشکلاتمون کوچیک بود..متاسفانه سال نود و سه اصلا سال خوبی نبود و مامانی حوصله ای نداشت حرفهای زیادی از سال قبل دارم که کم کم واست مینویسم عزیزکم/به  امید اینکه بزرگ بشی و بخونیشون و احساس این روزهای مامانی رو بفهمی ...
9 فروردين 1394

امان از آب و سنگ

خوووب و اما سنگ بازی یا اب بازی پسرک من ماجرا از این قراره که شروین کوچولوی ما عاشق سنگ و آب و سنگ انداختن توی آبه.الان که هوای جنوب عالی و بهاریه هر وقت میریم بیرون شهر حتما باید کنار برکه ای باشیم که پسر کوچولوی ما براحتی سنگ بازی کنه.جالب اینجاست که منتظر کنار برکه میشینه که باباش براش سنگ بیاره.بس که تبل خانه پسرک من اینم شاهکار پسرک من هووووم عجب جوی آبی .مامانی سنگش کوووو؟؟؟ آها خودم پیداش کردم. کی گفته من زورم نمیرسه؟ و اینم تفریح سالم پسرک ما ...
14 دی 1392

ویژه عمه الهام

سلامی ویژه از طرف شروین کوچولو و مامانش واسه عمه جون جونیه بی وفا. عمه الهام ما دلمون خیلی تنگ شده ها.امروز شروین کوچولوی من در حال دیدن تلویزیون بود که دست منو کشید و به تی وی اشاره کرد و یه خانوم با شال سفید نشونم داد و گفت عمه چند بار پرسیدم چی مامان؟اونم تکرار کرد :عمه عمه جون پسرمون دلش برات خیلی تنگ شده.این عکسها هم ویژه خود خودته. شروین وقتی شنل عمه جونی رو پوشیده شروین وقتی ویژه عمه جون داره ژست میگیره   عمه جونی به علت تفاوت زمانیمون و خوابیدن به موقع پسری .من و شروینی زیاد نمیتونیم بیایم نت و با شما هم صحبت بشیم وولی بدون دلمون براتون یه ذره شده.دوست داریم. .روی ماه پارسا کوچولو رو از طرف...
14 دی 1392

روز جهانی کودک

سه شنبه هفته ای که گذشت روز جهانی کودک بود.من و شما و خاله و پسر خاله ها با هم این روز رو  جشن گرفتیم.عشق کوچولوی من روزت مبارک.دعا میکنم روزهای کودکی خوبی داشته باشی و نهایت لذت رو از این دوران زیبا ببری. سه شنبه ظهر یه کیک شکلاتی درست کردم و رفتیم خونه خاله.شما بچه ها کلی ذوق داشتین و  سه تایی همچین دور کیک نشسته بودین و نگاش میکردین بیا و ببین. من و خاله خیلی تلاش کردیم که بتونیم یه عکس درست و حسابی از شما بگیریم ولی زهی خیال باطل. شماها  ذوق داشتین و منتظر کیک  بودین و بعد از فلاش دوربین دست میزدین و خوشحال بودین و اینقدر تکون  تکون خوردین که یه عکس خوشگل نتونستیم بندازیم.    شروی...
19 مهر 1392

اندر احوالات خونه ما

شروین مامان،قند و عسل من،من و بابایی خیلی خیلی خیلی دوست داریم.همه عشق و امید ما الان شمایی گلم. .با وجود تو خونه ما رنگ و بوی خاصی داره.شادی و سرزندگی و تو به ما هدیه کردی. همیشه دوست داریم و همیشه و همه جا کنار تو هستیم . از وقتی شروین به دنیا اومد من در تلاش بودم که پسرکم شب به موقع بخوابه و صبح به موقع بیدار بشه هم اینکه برای خودش خوب بود و اینکه من و بابا بتونیم درست استراحت کنیم و صبح  برای پسری سرزنده و پر انرژی باشیم و موفق هم شدم شما حوالی یازده میخوابیدی و صبح ساعت 9 نشده بیدار بودی تا الان که اولین تابستونمون رو در جنوب کشور داریم تجربه میکنیم و هرچقدر تلاش کردم شما مثل جنوبی ها نشی، نشد که نشد شاید چون شما هم ...
10 مرداد 1392

بابا بزرگ شروین

بازم ماجرای قصه ما از اون جایی شروع شد که پسرک ما صاحب یک دوبنده سفید شد. و این لباس منو یاد پیژامه های راه راه بابا بزرگها میانداخت. . منم اینور و اونور دنبال پارچه راه راه گشتم تا بالاخره از توی چمدون مادر جون(مامان بابایی)پارچه مورد نظر پیدا شد.مامان جون(مامان مامانی)هم زحمت کشیدن و اونو برش زدن و منم برای پسرکم دوختم. و اما بیلچه: آقا پسر قصه ما علاقه زیادی به باغبانی داره به طوری که هر وقت میره تو حیاط اولین کاری که میکنه اینه که بیلچه رو بر میداره و میافته به جون گل و گیاههای باغچه.(کلی هم بابا ایمان رو حرص میده ).وقتی که خووووب به خدمت گلها رسید شیلنگ رو برمیداره و میخواد آب بده . اینم بابا بزرگ کوچولوی که مشغول باغبون...
10 مرداد 1392

ماسه بازی

ماجرا از اون جایی شروع شد که شروین کوچولوی قصه ما علاقه شدیدی داشت به پرتاب کردن سنگ و ماسه بازی.اینقدر به جوی جلو خونشون سنگ ریخته بود که کم کمک داشت جوی پر میشد یه روز که داشتم توی نت در باره نی نی ها مطلب میخوندم یک طرح جالب دیدم برای ماسه بازی بچه ها. تصیم گرفتم برا پسرکم استخری ر از ماسه درست کنم .و اینطوری شد که از بابا جون کمک گرفتم. من و باباجون رفتیم و از انباری کلی چوب اوردیم و باباجون باهاش یه قاب چوبی ساخت.بابا ایمان هم اونو رنگ آمیزی کرد و براش ماسه خرید و به همین راحتی کوچولوی قصه ما صاحب استخر ماسه شد. الان عصر وقتی حوصله اش سر میره .با مامانی میره تو حیاط و میپره تو استخر ماسه و بازی و بازی وبا زی..... اینم...
10 مرداد 1392

پسرک با محبت

الهی من فدات شم پسر با محبت خودم.قربون اون خنده هات . وصف عشق و محبتم در کلمات نمیگنجه.دنیا دنیا دوست دارم مامانی. عصر پنجشنبه 19 اردیبهشت بود و مامانی دراز کشیده بود و در حال گفتگو با بابایی .پسرک هم طبق معمول در حال راه رفتن و ورجه وورجه و شیرجه زدنهای ناگهانی بود که دیدم شروین نشسته بالای سرم و دوتا دستای کوچولوشو گذاشت دو طرف صورتم و هی منو نگاه میکنه و میخنده.به بابایی گفتم فکر کنم میخواد منو گاز بگیره ولی در کمال ناباوری لبشو گذاشت رو گونه من و مامانی رو بوسید بله شروین کوچولو برای اولین بار محبتش رو با بوسیدن نشون داد یعنی رسما عاشق و دیوونه ات شدم مادر.فقط موندم حالا که منو بوسیدی چرا همش میخندیدی عین بچه های...
21 ارديبهشت 1392