ذوق بابایی
پسرکم شما خیلی وابسته شدی به مامانی.نمیدونم علتش چیه.یا اینکه ما مالزی تنهاییم و خونه مامان جون
و مادر جونی نداریم بریم یا اینکه همه نی نی ها توی سن خاصی اینطوری میشن.
دلت میخواد من همیشه کنارت باشم.وقتی داری بازی میکنی تا زمانی که من هستم تو خوشحالی و
سرگرم بازی،ولی به محض اینکه از کنارت بلند میشم شروع میکنی به نق نق کردن.حالا خوبه با من بازی نمیکنی ها.
گاهی بابایی شما رو میبره خونه همسایه یا بیرون وقتی میای خونه منو میبینی کلی ذوق میکنی و میای
بغلم.اماااااااااااا از صبح تا عصر بابایی رو نمیبینی وقتی میاد خونه ،هیچ عکس العملی نشون نمیدی .
طفلی بابا ایمان کلی غصه اش میشه.
و امااااااااا دیشب دل بابایی رو شاد کردی..عصر وقتی بابا از دانشگاه اومد خونه نگاهش کردی و کلی
خندیدی.منتظر بودی بغلت کنه.ولی بابا کار واجب داشت زود رفت بیرون.همچین که در خونه رو بست و
شما فهمیدی از بابا خبری نیست زدی زیر گریه.
مطمئنم چهره بابا پشت در اینطوری بوده
خلاصه که آقای پدر خونه ما دیشب حسابی شنگول شد و کلی با هم بازی کردین.
شروین و آقای پدر