دیدی نشستی
شروین جان بالاخره نشستی.یکم تنبلی کردی هاااااااا ولی آخر نشستی
الهی من فدات بشم.پریروز من نشستم و شما رو هم نشوندم جلو خودم و با هم توپ بازی میکردیم.یه
لحظه شونه های کوچولوت رو رها کردم دیدم به به.پسرکم تلاش کرد بشینه و برای چند ثانیه تعادلت رو
حفظ کردی.فدای تلاش کردنت بشم من.سعی میکردی خودت رو نگه داری .آخر هم دستت رو
تکیه گاه قرار دادی و بهش تکیه زدی.بابایی میگه نگاش کن عین پیرمردها نشسته
الان دیگه روی زانو و آرنجت راحت میمونی و هی تکون تکون میخوری گاهی هم تلاش میکنی و از مچ
دست بلند میشی و حالت چهار دست و پا به خودت میگیری.حالا بماند که برای این کار چقدر هن هن
میکنی و غر میزنی.
هیییییییییییی.چی دیدم الان؟همین الان که داشتم مینوشتم نگات کردم دیدم راحت روی چهار دست
و پایی.
قربونت بشم عسلک مامان.عاشقتم.عاشقتم به خدا.فکر کنم روزی هزار بار من دارم به شما میگم
عاشقتم و شما میخندی.البته گاهی هم بابایی شدیدا حسادت میکنه
خوب دیگه من و پسرکم دنیایی داریم برا خودمون
وقتی میخوابی دلم برات تنگ میشه.همش دوست دارم زودتر بیدار بشی .عاشق لحظهای ام
که بیدار میشی و اطرافت رو نگاه میکنی وقتی منو میبینی لبخند میزنی.لبخندی که پر از آرامشه.
کوچولوی دوست داشتنی من بینهایت دوست دارم.