برگی از دفتر خاطرات5
٢٥/٨/١٣٩٠
پسرک من.دو روز دیگه من وقت دکتر دارم.کلی ذوق دارم که باز میرم روی ماهت رو میبینم.
الان 26 هفته از عمرت میگذره .یک پسر شیطون که مرتب لگد پرونی میکنه.دیروز بس که لگد
زدی و تکون خوردی بابایی نگران شده بود میگفت:نکنه چیزیش شده باشه.؟نکنه بند ناف پیچیده
دور گردنش؟منم بهش اطمینان دادم که همه چیز طبیعیه.در عوض امروز همش استراحت کردی.
آخر هفته آینده (پنجشنبه) من و تو پرواز داریم.ما میریم ایران و بابایی اینجا موندگار میشه.نمیدونم
وقت تولد تو پسر نازم بابایی کنارمون هست یا نه امیدوارم که بتونه کاراشو انجام بده و به موقع
برسه.
بابایی رو تهدید کردم که اگه وقت تولد شروین پیشم نباشی منم عکس پسرمون رو برات
نمیفرستم.
الان وقتی تکون میخوری با چشم قابل دیدنی.من و بابا دوتایی خیره میشیم به شکم من و
حرکات تو رو نگاه میکنیم.کلی هم بابایی بوست میکنه.
امروز تو و بابایی با هم ارتباط برقرار کردین.بابا خیلی دوست داشت تکون بخوری.هی میاومد
میگفت خوابه؟منم میگفتم بله
آخر تحمل نکرد و چند ضربه به شکم من زد و منتظر شد.به دقیقه نکشید که تو هم ضربه زدی
.جیگرتووووووووووووو.کلی ما ذوق کردیم
قربونت بشم که هوای بابایی رو هم داری
هر روز که میگذره من خدا رو شکر میکنم که پسرکم یک روز بزرگتر شد.
بوس به دست و پای کوچولوت.