شروین جانشروین جان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

شروین عشق کوچولوی ما

دیدی نشستی

شروین جان بالاخره نشستی.یکم تنبلی کردی هاااااااا ولی آخر نشستی الهی من فدات بشم.پریروز من نشستم و شما رو هم نشوندم جلو خودم و با هم توپ بازی میکردیم.یه لحظه شونه های کوچولوت رو رها کردم دیدم به به.پسرکم تلاش کرد بشینه و برای چند ثانیه تعادلت رو حفظ کردی. فدای تلاش کردنت بشم من.سعی میکردی خودت رو نگه داری .آخر هم دستت رو تکیه گاه قرار دادی و بهش تکیه زدی.بابایی میگه نگاش کن عین پیرمردها نشسته الان دیگه روی زانو و آرنجت راحت میمونی و هی تکون تکون میخوری گاهی هم تلاش میکنی و از مچ دست بلند میشی و حالت چهار دست و پا به خودت میگیری.حالا بماند که برای این کار چقدر هن هن میکنی و غر میزنی. هیییییییییییی. چی دیدم الان؟همین الان...
5 شهريور 1391

مهمانی خدا

یکی از آداب و رسوم قشنگ مردم مالزی،سفره افطار مساجد هست.همه مساجد ،کوچیک و بزرگ،هر شب ماه رمضان افطاری میدن. رسمی که توی ایران رایج نیست و من برای اولین بار اینجا دیدم.امسال سال آخر اقامت خانواده کوچک ما توی این کشور هست و امشب آخرین شبی بود که خانواده ما سر همچین سفره ای نشست. دلم تنگ میشه.دلم برای این احساس قشنگ تنگ میشه.اینجا هیچ روزه داری گرسنه نمیمونه.سفره خدا هر شب ماه رمضان برای روزه داراش پهنه. امشب برای بار دوم شروین کوچولو سر این سفره نشست. ...
27 مرداد 1391

آقای دلقک

با دوستان رفته بودیم سفر یک روزه به گیتینگ هایلند.منطقه کوهستانی و سرد.همچنان که در حال قدم زدن بودم دیدم آقای دلقک وایساده و پسری بغلشه.اوووه اوووه چقدر شبیه شروینه .بله شروین از بغل بابا رفته بود بغل آقای دلقک و اصلا غریبگی هم نمیکرد.کلی بغلش بود. جالب اینجا بود هرچی به دلقک خان میگفتیم پسر ما رو بده میگفت شما برید خداحافظ   حملههههههه به ساعت آقای دلقک.ساعت خوردنیه؟؟؟ ...
27 مرداد 1391

واکسن 6 ماهگی

  دقیقا 5 روز پیش ،واکسن زنون داشتیم.یادم میاد برای واکسن دوماهگی ،شما خیلی اذیت شدی.کلی  گریه کردی و جیغهای بنفش کشیدی.یکسره من  محل تزریق رو کمپرس سرد وگرم میکردم .برای واکسن چهار ماهگی خیلی بهتر بودی ولی بازم کمی نق زدی و تب کردی.و اماااااااااااا واکسن 6 ماهگی کاملا متفاوت بود.ما اومدیم مالزی و باید واکسن میزدی.قبلش دوستایی که تجربه داشتن به من گفته بودن که استرس نداشته باشم.چون واکسن زدن اینجا هیچ دردی نداره ولی مگه من  باورم میشد.تا اینکه با کلی استرس و ناراحتی شما رو بردم برا واکسیناسیون. شما فقط موقع تزریق یه کوچولو گریه کردی و تمااااااااااام.تو راه برگشت به خونه خواب بودی.وقتی بیدار شدی انگار نه ان...
27 مرداد 1391

ذوق بابایی

  پسرکم شما خیلی وابسته شدی به مامانی.نمیدونم علتش چیه.یا اینکه ما مالزی تنهاییم و خونه مامان جون و مادر جونی نداریم بریم یا اینکه همه نی نی ها توی سن خاصی اینطوری میشن. دلت میخواد من همیشه کنارت باشم.وقتی داری بازی میکنی تا زمانی که من هستم تو خوشحالی و سرگرم بازی،ولی به محض اینکه از کنارت بلند میشم شروع میکنی به نق نق کردن.حالا خوبه با من بازی نمیکنی ها . گاهی بابایی شما رو میبره خونه همسایه یا بیرون وقتی میای خونه منو میبینی کلی ذوق میکنی و میای بغلم.اماااااااااااا از صبح تا عصر بابایی رو نمیبینی وقتی میاد خونه ،هیچ عکس العملی نشون نمیدی . طفلی بابا ایمان کلی غصه اش میشه . و امااااااااا دیشب دل بابایی رو شاد کردی..ع...
27 مرداد 1391

سوپ بدمزه

دیروز برای اولین بار برای شما گل پسر سوپ درست کردم.چقدر هم ذوق و شوق داشتم و با گشت گذار توی اینترنت دستور سوپ رو پیدا کردم و مطمئن بودم که شما دوست خواهی داشت. ولی در کمال تعجب لب نزدی یعنی لب که زدی ولی صورتت رو در هم کردی و خودت رو کشیدی عقب .باز گذاشتم تست کنی اینبار دچار حالت تهوع شدی.باز گذاشتم تست کنی دیدی مامانی اصلا کوتاه نمیاد و میخواد این سوپ بد مزه رو به خوردت بده با ناراحتی زدی زیر گریه. امروز باز سوپ درست کردم ولی یکم تغییرش دادم.یه کوچولو کره و آبلیمو تازه اضافه کردم و شما آقا کوچولو دوست داشتی و با خوردن سوپ منو کلی خوشحال کردی عمه الهام گفته بود دو قاشق مربا خوری به شما سوپ بدم.ولی اخه خیلی کم بود.شما د...
26 مرداد 1391