شروین جانشروین جان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

شروین عشق کوچولوی ما

برگی از دفتر خاطرات4

١/٨/١٣٩٠ سلام عسل مامان.سلام پسر ناز مامان دیروز من و بابا ایمان وقت دکتر داشتیم.رفتیم و شما گل پسر رو دیدیم.الان 22 هفته سن داری و 557 گرم وزن.دکترت خانوم دکتری بسیار خوش رو و خوش اخلاق چینی تبار هست به نام دکتر تن یی پینگ. خلاصه یکی یکی دست و پای تو رو نشون ما داد و حتی انگشتهای دستها و پاهات رو دیدیم. تو هم سرت به کار خودت بود و تند و تند تکون میخوردی.انگاری میدونستی ما میبینیمت.دیروز دکتر با اطمینان کامل به ما گفت که تو پسر هستی. بله بله شما آقا شروین مامان و بابا هستی.جیگرتووووووووووو.بووووووس بووووووس به روی ماه ندیده ات. آقا شروین بلا .بالاخره بابایی تو رو حس کرد.دستش رو گذاشت رو شکم من که ت...
20 تير 1391

برگی از دفتر خاطرات3

١٤/٧/١٣٩٠ مامانی دیگه رسیده به نیمه دوران بارداری و منتظر بزرگ شدن گل پسرشه.الان دیگه راحت تر حرکاتت رو حس میکنم.شیطون هم هستی و شبها تکون میخوری داری از الان به مامان میگی واسه شب بیداریهای آینده آماده باشه. الهی من فدای پسر نازم بشم.شما راحت باش .سالم باش.خوب رشد کن.مامانی حاضره شب و روزش رو بیدار بمونه. صبح ها خودت رو توی دل مامانی جمع میکنی و میشی یه توپ سفت.هنوز بابا نتونسته تو رو حس کنه.طفلی هر وقت دستش رو میذاره رو دل مامان شما آروم  و ساکت میشی.شیطونکه من. فرشته کوچولوی من . من و بابا یک دنیا دوست داریم. بووووووس به روی ماه ندیده ات ...
20 تير 1391

برگی از دفتر خاطرات2

٥/٧/١٣٩٠ گل پسر مامان.الهی مامان قربونت بشه .خیلی دوست دارم. دو روزه بابا ایمان میگه اسم پسرمون رو بزاریم شروین.به معنی همیشه پاینده.نمیدونم این اسم اسم واقعی تو میشه یا نه  ولی از خدا میخوام همیشه پاینده و پایدار باشی. چند روز بود حرکاتی رو توی دلم حس میکردم نمیدونستم تویی یا نه . آخه خیلی آروم بود ولی امروز صبح توی رختخواب بیدار بودم فکر کنم 6 صبح بود که حس کردم یه موجود کوچولو توی دلم تکون خورد.بله .تو بودی عزیز دلموای که نمیدونی چقدر خوشحال شدم از اینکه بالاخره حست کردم دستم رو گذاشتم روی شکمم و تو زیر دست مامان تکون تکون خوردی.ولی همینکه خواستم بابایی رو بیدار کنم تو دیگه تکون نخوردی.ای شیطونک نزا...
20 تير 1391

برگی از دفتر خاطرات1

پسرک من شما یک دفتر خاطرات پیش من داری  و من تصمیم دارم مطالب اون رو اینجا بنویسم. 1390/7/5 امروز دقیقا سه ماه و هشت روزه که من و بابایی متوجه شدیم خدا یه هدیه کوچولو و خوشگل به ما داده و تو رو توی دل مامانی گذاشته. من و بابایی الان مالزی هستیم برای اینکه بابایی دکتراش رو بگیره و خیال من و تو رو راحت کنه.تا الان 5 بار تو رو دیدیم. بار اول تو یک گردی سیاه و کوچک بودی و دکتر با دیدنت به خاطر داشتن این هدیه قشنگ به ما تبریک گفت بار دوم هفت هفته از عمرت میگذشت و شبیه یه لوبیای کوچولو بودی.اون روز من و بابایی برای اولین بار صدای تپش قلب کوچکت رو شنیدیم و اشک مهمان چشمهای من شد.قلب کوچکت تند و تند میزد. سو...
20 تير 1391

پایان پنج ماهگی

امروز شروین کوچولوی من  دفتر پنج ماهگیش رو بست و وارد ماه ششم شد. و امروز من این وبلاگ رو ساختم تا بلکه بتونم گوشه ای از خاطره های قشنگ دوران نوزادی و کودکی پسرکم رو مکتوب کنم. برای روزی که خودت این مطالب رو بخونی.
20 تير 1391