شروین جانشروین جان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

شروین عشق کوچولوی ما

یک حرکت جالب

من و بابایی داشتیم با هم صحبت میکردیم. روی مبل نشسته بودم و بابایی جلوم وایساده بود و شما آقا کوچولو هم داشتی روروئک سواری میکردی که: یهو اومدی کنار بابایی و سرت رو چسبوندی به پای بابا و چشماتو بستی.یک کمی توی این حالت موندی و باز رفتی دنبال رورئک سواری. منو بابایی عاشقتم کوچولوی من.همیشه خدارو شکر میکنم که شما رو به ما  هدیه داد و الان من و بابا داریم این لحظه های قشنگ رو تجربه میکنم.   ...
5 مهر 1391

پایان هفت ماهگی

موش موشی من دیگه هفت ماهت تمام شده و الان هفت ماه و یک روزه هستی هفت ماه پیش ،پنجشنبه ،20 بهمن ماه 1390 ،ساعت 2:25دقیقه ظهر چشمات رو به دنیای ما باز کردی. هیچ وقت هیچ وقت اون روز از خاطر من نمیره.حتی کم رنگ هم نمیشه. وقتی به اون پنجشنبه فکر میکنم دلم پر از شوق میشه و برای همیشه میگم:خدایا شکرت.شکرت که من رو لایق این فرشته کوچولوت دیدی. هفت ماه گذشت.هفت ماهی که هر روزش  و هر لحظه اش دنیایی نو بود واسه من.دنیایی پر تجربه های  نو و قشنگ. الان دیگه شما یه مروارید کوچولو توی دهنت داری و همش دستت به دهنته. عاشق روروئک سواری هستی و با سرعت از این ور خونه میری اونور.وقتی من در یخچال رو باز میکنم با سرعت میای و زودتر از...
21 شهريور 1391

یک دندون کوچولو

هوراااااااااااااا هوراااااااااااااااااا.بالاخره شما در شش ماه و بیست و هشت روزگی هم دندون در آوردی.هورااااااااااااااا چند روز اخیر شما حسابی نق نقو شده بودی و بی قرار بودی.همه چی رو هم دهن میکردی و فشار میدادی. دیشب که دیگه حسابی اذیت شدی.شما پسر خوبی هستی و شب راحت میخوابی اما دیشب بیدار شده بودی و نق نق میکردی .رو پا تکونت میدادم میخوابیدی ولی سریع بیدار میشدی .انگاری نمیتونستی عمیق بخوابی.الهی فدات بشم مامانی. آخر سر هم یکم شربت دیفن هیدرامین به لثه هات مالیدم و شما راحت خوابیدی. و اماااااااااا در عوض امشب حدودای ساعت ده و نیم شب بود که: بازم دستت توی دهنت بود و نق میزدی.بابایی اومد به لثه هات شربت بزنه که آروم شی.همچین که ...
18 شهريور 1391

اینجا اونجا

عشق کوچولوی مامان ،وقتی از خواب نیم روزی بیدار میشه آبتنی شروین کوچولو ماجراهایی داریم با زبون درازی شروین.یکی از دوستامون رو دیدم.داره با ذوق شروینو نگاه میکنه و تبرک میگه.آقا کوچولوی ما هم تا جایی که ممکنه زبونش رو براش دراز میکنه حالا هی بابایی باید توضیح بده که:کوچولوی ما جدیدا یاد  گرفته زبون در بیاره .(از کی تا حالا به یک ماه پیش میگن جدیدا؟؟؟؟؟ ) هیچ فرصتی رو برای انگشت خوردن از دست نمیده ژست نارنجی وقتی شال مامانی رو می پوشه   ...
8 شهريور 1391

پسرک روروئک سوار

دیروز رفتیم و برای شما ،کوچولوی خونه یه روروئک گرفتیم.شما توی ایران روروئک داری عزیز دلم ولی اینجا نداشتی .منم میگفتم ما که یک ماه دیگه بیشتر اینجا نیستیم لزومی نداره بخریم. که دیروز بابایی  حسابی شاکی شد .میگه:بابا مگه چند ماه عمر روروئک سواری پسر منه؟بزار خوش باشه. ما که بخیل نیستیم.خوش باش پسر گلم خوش باش و اینچنین شد که شما از دیشب تا حالا روروئک سوار شدی. میشینی توی رورئک و هی میری این ور و اونو.وقت شام همش میخواستی بیای تو سفره.وقتی هم جلوتو میگرفتیم ناراحت میشدی و جیغ میزدی. امروز داشتم برای شما سوپ درست میکردم و شما هم توی روروئکت هی می اومدی به پای من می چسبیدی .داشتی سعی میکردی در کابینت رو باز کنی .بعد...
8 شهريور 1391

دیدی نشستی

شروین جان بالاخره نشستی.یکم تنبلی کردی هاااااااا ولی آخر نشستی الهی من فدات بشم.پریروز من نشستم و شما رو هم نشوندم جلو خودم و با هم توپ بازی میکردیم.یه لحظه شونه های کوچولوت رو رها کردم دیدم به به.پسرکم تلاش کرد بشینه و برای چند ثانیه تعادلت رو حفظ کردی. فدای تلاش کردنت بشم من.سعی میکردی خودت رو نگه داری .آخر هم دستت رو تکیه گاه قرار دادی و بهش تکیه زدی.بابایی میگه نگاش کن عین پیرمردها نشسته الان دیگه روی زانو و آرنجت راحت میمونی و هی تکون تکون میخوری گاهی هم تلاش میکنی و از مچ دست بلند میشی و حالت چهار دست و پا به خودت میگیری.حالا بماند که برای این کار چقدر هن هن میکنی و غر میزنی. هیییییییییییی. چی دیدم الان؟همین الان...
5 شهريور 1391

مهمانی خدا

یکی از آداب و رسوم قشنگ مردم مالزی،سفره افطار مساجد هست.همه مساجد ،کوچیک و بزرگ،هر شب ماه رمضان افطاری میدن. رسمی که توی ایران رایج نیست و من برای اولین بار اینجا دیدم.امسال سال آخر اقامت خانواده کوچک ما توی این کشور هست و امشب آخرین شبی بود که خانواده ما سر همچین سفره ای نشست. دلم تنگ میشه.دلم برای این احساس قشنگ تنگ میشه.اینجا هیچ روزه داری گرسنه نمیمونه.سفره خدا هر شب ماه رمضان برای روزه داراش پهنه. امشب برای بار دوم شروین کوچولو سر این سفره نشست. ...
27 مرداد 1391

آقای دلقک

با دوستان رفته بودیم سفر یک روزه به گیتینگ هایلند.منطقه کوهستانی و سرد.همچنان که در حال قدم زدن بودم دیدم آقای دلقک وایساده و پسری بغلشه.اوووه اوووه چقدر شبیه شروینه .بله شروین از بغل بابا رفته بود بغل آقای دلقک و اصلا غریبگی هم نمیکرد.کلی بغلش بود. جالب اینجا بود هرچی به دلقک خان میگفتیم پسر ما رو بده میگفت شما برید خداحافظ   حملههههههه به ساعت آقای دلقک.ساعت خوردنیه؟؟؟ ...
27 مرداد 1391

واکسن 6 ماهگی

  دقیقا 5 روز پیش ،واکسن زنون داشتیم.یادم میاد برای واکسن دوماهگی ،شما خیلی اذیت شدی.کلی  گریه کردی و جیغهای بنفش کشیدی.یکسره من  محل تزریق رو کمپرس سرد وگرم میکردم .برای واکسن چهار ماهگی خیلی بهتر بودی ولی بازم کمی نق زدی و تب کردی.و اماااااااااااا واکسن 6 ماهگی کاملا متفاوت بود.ما اومدیم مالزی و باید واکسن میزدی.قبلش دوستایی که تجربه داشتن به من گفته بودن که استرس نداشته باشم.چون واکسن زدن اینجا هیچ دردی نداره ولی مگه من  باورم میشد.تا اینکه با کلی استرس و ناراحتی شما رو بردم برا واکسیناسیون. شما فقط موقع تزریق یه کوچولو گریه کردی و تمااااااااااام.تو راه برگشت به خونه خواب بودی.وقتی بیدار شدی انگار نه ان...
27 مرداد 1391