شروین جانشروین جان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

شروین عشق کوچولوی ما

ماسه بازی

ماجرا از اون جایی شروع شد که شروین کوچولوی قصه ما علاقه شدیدی داشت به پرتاب کردن سنگ و ماسه بازی.اینقدر به جوی جلو خونشون سنگ ریخته بود که کم کمک داشت جوی پر میشد یه روز که داشتم توی نت در باره نی نی ها مطلب میخوندم یک طرح جالب دیدم برای ماسه بازی بچه ها. تصیم گرفتم برا پسرکم استخری ر از ماسه درست کنم .و اینطوری شد که از بابا جون کمک گرفتم. من و باباجون رفتیم و از انباری کلی چوب اوردیم و باباجون باهاش یه قاب چوبی ساخت.بابا ایمان هم اونو رنگ آمیزی کرد و براش ماسه خرید و به همین راحتی کوچولوی قصه ما صاحب استخر ماسه شد. الان عصر وقتی حوصله اش سر میره .با مامانی میره تو حیاط و میپره تو استخر ماسه و بازی و بازی وبا زی..... اینم...
10 مرداد 1392

پسرک با محبت

الهی من فدات شم پسر با محبت خودم.قربون اون خنده هات . وصف عشق و محبتم در کلمات نمیگنجه.دنیا دنیا دوست دارم مامانی. عصر پنجشنبه 19 اردیبهشت بود و مامانی دراز کشیده بود و در حال گفتگو با بابایی .پسرک هم طبق معمول در حال راه رفتن و ورجه وورجه و شیرجه زدنهای ناگهانی بود که دیدم شروین نشسته بالای سرم و دوتا دستای کوچولوشو گذاشت دو طرف صورتم و هی منو نگاه میکنه و میخنده.به بابایی گفتم فکر کنم میخواد منو گاز بگیره ولی در کمال ناباوری لبشو گذاشت رو گونه من و مامانی رو بوسید بله شروین کوچولو برای اولین بار محبتش رو با بوسیدن نشون داد یعنی رسما عاشق و دیوونه ات شدم مادر.فقط موندم حالا که منو بوسیدی چرا همش میخندیدی عین بچه های...
21 ارديبهشت 1392

مامان تنبل

الان که دارم وبلاگت رو میبینم متوجه شدم که زیادی تنبلم و کلی خاطرات از دستم در رفته و اینجا مکتوب نشده هی هی هی ولی به خودم و شما قول میدم که دیگه زود به زود وبلاگت رو آپ کنم و همه اتفاقات رو بنویسم.   ...
18 فروردين 1392

عید 1392

امسال دومین سالی بود که کوچولی مامانی همراه ما بود. یادمه پارسال موقع تحویل سال شما خواب بودی و بغل مامان در حال خواب به استقبال سال نو رفتی و جالب اینکه امسال بازم موقع تحویل سال خوابت میاومد و ده دقیقه مونده به سال تحویل در حال نق نق کردن بودی که بری لالا. کلی پلیتیک زدیم تا تونستیم شما رو بیدار نگه داریم  . و نتیجه اینکه بسیار بد اخلاق بودی و ده دقیقه بعد سال تحویلم خوابیدی و روز سی اسفند تا آخر شب شما بد اخلاق بودی و هرجا میرفتیم عید دیدنی بساط گریه و زاری راه مینداختی ولی اینو بدون که مامان و بابا عاشق پسر کوچولوی نق نقوشون هستن. عید امسالم مثل سالای دیگه مسافرتی نداشتیم چون قشنگترین و تقریبا خوش آب و هوا ترین فصل ...
18 فروردين 1392

جوجه

دو سه روز پیش برای شروین کوچولو دو تا جوجه خریدیم.یک جوجه زرد و یکی صورتی. شب خونه مامان جون جوجه هاتو دیدی و کلی ذوق کردی.نگاهشون میکردی و یهو با سرخوشی  میخندیدی.دنبال جوجه ها میکردی و گاهی هم نمیدونم چی میشد که از دستشون فرار میکردی و میاومدی بغل مامانی. (ترسو نیستی مادر داشتی، بازی میکردی ) دیروز صبح جوجه ها رو گذاشتم توی حیاط خلوت و شما هم که همش سعی میکردی بری اونجا . هرچند کلی با هم درگیر بودیم و من تذکر میدادم که نمیتونی بری اونور و شما هم اجبارا نشسته بودی اینور(تو آشپزخونه) و نگاه میکردی . داشتم با خودم فکر میکردم که جالبه که به حرف من گوش دادی و سعی نمیکنی بری اونور و حلاجی میکردم که آیا متوجه حرف ماما...
18 فروردين 1392

این چیه

ای سیه؟؟؟(این چیه) عبارتی که کوچولوی من این روزها زیاد ازش استفاده میکنه.بعد از کلمات مامان و بابا و آب اولین کلمه ای که گفته اینه:ای سیه دیروز هوای بارونی داشتیم.من و پسرک نشسته بودیم و بارون رو نگاه میکردیم که پسرکم اشاره کرد به بارون و گفت:ای سیه؟؟؟ شب خونه باباجون ،وقتی که باباجون داشته آش رشته میخورده با ظرف آش اشاره میکنه و میگه : ای سیه؟؟؟ قربون حرف زدنت مامانی با اون صدای بم و به قول خاله:مردونه ات   این روزها همش راه میری.وقتی میخوام به شما غذا بدم چند لقمه اول رو کنار من میشینی ولی همچین که ته دلت گرفته بشه بلند میشی و راه میری و من دنبال شما میام  و به شما غذا میدم بیش از یک ماه هست که راه اف...
18 فروردين 1392

پسرک خرابکار

سلام به فندق کوچولوی مامان.سال 1392 مبارک باشه گلم.امسال دومین سالی هست که شما کنار مامان و بابا هستی و سفره هفت سین ما سه نفره شده.الهی فدات بشه مامان. این روزها خیلی با نمک شدی و کلی شیرین کاری میکنی ولی اول میخوام آخرین خرابکاری سال 91 رو برات بگم.بدونی چه بلاهایی سر مامان میاری شما ماجرا از این قرار بود که 28 اسفند ماه بود و من داشتم تند و تند خونه رو تمییز میکردم.ماشالله آب و هوای ما هم که هر روز نیاز به گرد گیری داره.یک روز این کارو نکنی یک لایه خاک خونه رو میگیره خوب صبح بود و من داشتم ظرف میشستم و پسری هم طبق معمول ظرفهای کابینت رو خالی کرده بود و بازی میکرد .یه لحظه برگشتم که چشمتون روز بد نبینه چی میدیدم؟؟؟؟ ...
8 فروردين 1392