شروین جانشروین جان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

شروین عشق کوچولوی ما

بالاخره راه رفتی

پسرکم بعد از کلی انتظار بالاخره در سن یک سال و نه روزگی چند قدم برداشتی. هورااااااااااا البته نمیتونی بدون کمک سر پا وایسی ولی چند قدم بدون کمک برمیداری. من و بابایی روبروی هم میشینیم و شما هی این وسط راه میری.وقتی هم که خسته میشیم جیغ میکشی که بازی رو ادامه بدیم . خیلی دوست داری راه بری.انگشتت رو میزاری کف دست مامانی و با هم شروع میکنیم به راه رفتن مامانی کمر درد میگیره و خسته میشه ولی پسری تازه سر کیف اومده و دوست داره ادامه بده. الان هشت تا دندون داری.چهار تا پایین و چهار تا بالا.وقتی میخندی دندونای بالایی کاملا دیده میشن. راحت از مبل بالا میری و بعد از یکی دو بار افتادن یاد گرفتی چطور پایین بیای. با پریز تلفن شدیدا م...
2 اسفند 1391

تاب تاب عباسی

ماجرا از این قراره که ماهان کوچولو یه دونه تاب داره و شدیدا از تاب بازی میترسه.خاله راضیه هم تاب رو آورد و خونه مامان جون وصل کرد و شروین رو سوارش کرد.سوار شدن با خودمون بود ولی دیگه پایین اومدنی در کار نبود چون پسری ما لم داده بود و تاب بازی میکرد و اگه به هر دلیلی تاب می ایستاد آقا کوچولو کلی غر غر میکرد . الان کلی تاب بازی میکنه.وقت غذا توی تاب میشینه و غذاشو میخوره.وقتی مامانش دلش چای میخواد توی تاب میشینه که مامانی بی دغدغه از حمله شروین به قند و چای ،راحت چای بخوره فدای اون خنده هات بشم مادر ...
1 اسفند 1391

خنده های صادقانه

وقتی بچه بودم از ته دل میخندیدم.راحت و بی دغدغه.بزرگتر که شدم اون خنده ها کم رنگ و کم رنگ تر شد. خنده های صادقانه تو رو که میبینم منم از ته دل میخندم این پسر همون ببر دیشبیه هاااااااااااا که در روز تولدش شاد و سرخوشه فدات بشم عشق کوچولو ...
1 اسفند 1391

یک سال گذشت

سلام پسرک من.سلام شیطون کوچولوی من.دیدی چه زود یک سال گذشت.یک سال پر از تجربه های جدید.پر از خنده و شادی.پر از احساسهای قشنگ. پارسال یک روزی مثل امروز خدا شما رو به من و بابایی داد.خدایا شکرت.هزار مرتبه شکر. خوووووووووب نگی چرا وبلاگم دیر به دیر آپ میشه ها. .در اون که مامان تنبلی هستم که شکی نیست ولی خوب بالاخره اسباب کشی کردیم و متاسفانه هنوز اینترنت خونه وصل نیست.امشب هم مبینت عمو حسین اومده خونمون دیشب جشن تولد داشتیم و شما حسابی بازی کردی و آتیش سوزوندی.چی بگم که وقت مراسم نق نقو  شده بودی و خوابت میاومد.ما هم تند تد کیک برش زدیم و از شما عکس انداختیم.هر چند توی همه عکسها شما یا نق میزنی یا گریه میکنی یا حواست نیست ...
1 اسفند 1391

ماجراهای من و جوجو

شروین کوچولوی ما جوجو رو خیلی دوست داره.اونقدر که دلش میخواد گردنشو محکم فشار بده و دمش رو بکشه.و چهاردست و پا دنبالش کنه.وقتی جوجو به انگشتش نوک میزنه مثل شیرمرد سینه علم میکنه و مقاومت میکنه و بازم میخواد جوجو رو بگیره. شروین و جوجو رخ به رخ وقتی جوجو توپ قلقلی میشود مامان من کاریش ندارم خودش قفسشو چپه کرده اصلا بیا بیرون با هم بازی کنیم آخ جون.چه دمی چه گردنی چه قد و بالای رعنایی ...
3 آذر 1391

خانواده دوست داشتنی من

5 آبان 1391 خوب خوب خوب.بعد از یه تاخیر درست و حسابی مامان شروین اومد. سلامی بلند بالا خدمت شیطونک خودم و همه دوستانی که لطف میکنن و به وبلاگ ما سر میزنن. دو هفته ای میشه که برگشتیم ایران و حسابی سرمون شلوغ بوده .نتیجه اش هم این شده که مامان شروین تنبل وقت نکرده وبلاگ گل پسرشو به روز کنه. روزهای اول خیلی سخت گذشت.شروین به شلوغی عادت نداشت و همش نق نق میکرد.خاله ها و دایی و عموها و عمه و صد البته مادر بزرگ و پدر بزرگها همه دوست داشتن پسری رو بغل کنند .و انتظار داشتن پسری به رووشون لبخند بزنه و اما پسرک ما همه رو با تعجب نگاه میکرد و گهگاهی هم نق و نوق میکرد و دوست داشت بغل مامان و بابا باشه. نرم نرمک شروین به ...
3 آذر 1391

داری بزرگ میشی

این روزها روزهای شلوغ و در همی برای خانواده ما بوده.تغییر محیط زندگی و خونه خیلی سخته.امیدوارم این اوضاع پسرک منو اذیت نکنه.هرچند من همه سعی ام رو میکنم که شروین کوچولوی من کمتر اذیت بشه. چهار دست و پا میری با سرعت بالا.میشینی.دستت رو به مبل میگیری و بلند میشی.روئک سواریت که  دیگه نگو حسابی حرفه ای شدی.شما و پسر خاله ماهان میرید تو حیاط خونه مامان جون و حسابی بازی میکنید.توی روروئک میشینی و ماهان هم از پشت روروئک رو به جلو میبره و میگه هان هان هان هااااااااااااان.شما هم دو تا پاتو میبری بالا که به زمین نخوره.قربون اون مغز کوچولوت بشم من.وقتی میخوای با روروئک تغییر جهت بدی یه پاتو بلند میکنی از زمین و ب...
3 آذر 1391

دیدی گفتی ماما

        پسرک من در سن نه ماه و دو روزگی گفت ماما.الهی قربون اون ماما گفتنت بشم من. شما میگی دده،ببه،اده،و حسابی باصدای بلند حرف میزنی .ولی بالاخره بصورت معنا دار منو صدا کردی و گفتی ماما وقتی کارت گیر باشه و مامان لازم باشی منو نگاه میکنی و میگی ماما ماما. عاشقتم،عاشق ماما گفتنتم کوچولوی من. چند شب پیش خونه مامان جون سر سفره شام بودیم ساعتی قبل شام شیر خورده بودی.منم به گمان اینکه الان گرسنه نیستی و غذا نمیخوای برات شام نیاوردم و دوتایی نشستیم سر سفره.قاشق اول ماست رو خوردم و شما نگاه کردی،قاشق دوم رو هم از اول تا وقتی من خوردم بازم نگاه کردی،قاشق سوم رو که بلند گردم با تعجب نگ...
3 آذر 1391