شروین جانشروین جان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

شروین عشق کوچولوی ما

این روزهای ما

  سلام به قند و عسل خودم که روز به روز داره شیرین تر و شیطون تر میشه.کوچولوی من دیگه میتونی پستونکت رو از مامانی بگیری و به دهنت ببری.اسباب بازیهاتو خودت برداری.عاشق   کاغذ  های بابایی و وقتی میشینی پشت میز بابایی سریع کاغذای بابا رو برمیداری و مچاله میکنی و زودی میذاری دهنت.همه چی رو به دهن میبری.حالا میخواد دست مامان باشه میخواد پایه مبل باشه یا زمین یکی دو بار مچتو گرفتیم که غلت زدی رفتی رو سرامیک و داری ملچ و ملوچ میکنی و زمینو لیس میزنی    رسیپی غذای مورد علاقه ام(غذای مالایی) رو پیدا کرده بودم و با ذوق داشتم میخوندم شروین کوچولو هم کنارم در حال بازی بود.یه لحظه نگاهش...
7 مرداد 1391

خواب ناز

  فکر کنم ورجه وورجه ای که توی خواب داری تو بیداری نداری فسقل من.یه فضای دوسه متری رو توی خواب طی میکنی.180 درجه میچرخی تو خواب.عاشق به شکم خوابیدنی.و اینقدر غلت میزنی که برسی به مانع و وایسی.اگه دیوار نداشتیم حتما توی خونه همسایه بودی . دیشب ساعت هشت شب رفتی لالا.منم خیلی خسته بودم.روزه گرفته بودم و دیگه شب نا نداشتم. زودی خوابیدم.طفلی بابا همه چی رو مرتب کرده بود و سر و سامونی به خونه داده بود.فقط یادش رفته بود بالش بزاره کنارت که شما غلت نزنی.نصف شب بیدار شدم شیر بدم دیدم بههه.پسر ما که نیستش. شما تا جایی که جا داشتی غلت زدی و سه متر اونورتر رسیدی به مبل.حالا توی خواب میخواستی باز غلت بزنی نمیتونستی.شروع کردی به ن...
31 تير 1391

گردش علمی

  وقتی نی نی نداشتم مرتب با دوستام میرفتم استخر ،دوچرخه سواری و پیاده روی.الان که شما پسر گل رو دارم اکثر گردشها دو نفره شده.مامانی و شروین کوچولوش.چقدر هم این گردشهای دونفره لذت بخشه. چند روز پیش صبح بارون خیلی نازی بارید.بعد بارون دیدم هوا بسیار خوب و لطیفه.شروین کوچولو هم که عاشق ددر رفتنه.پس شال و کلاه کردیم و دوتایی رفتیم پارک پایین خونه.کلی گشت زدیم و لذت بردیم درختهای پارک به گل نشسته بودن دیدم پسرکم داره با تعجب نگاه میکنه.فدای اون چشات بشم من که همچین گرد و قلمبه اشون میکنی انگاری آدم فضایی دیدی (هرچند برای تو فسقلی کمتر از آدم فضایی نیست). بغلت کردم که به برگها دست بزنی .دیدم نخیر شما دستت رو پس میکشی. ا...
31 تير 1391

عکس

جیییییییییییغ بنفش وقتی با آرامش مامان جون رو نگاه میکنه شروین وقتی لباس بابایی رو پوشیده شروین وقتی لباس مامانی رو پوشیده شروین در حال بازی پسرک سرخوش شروین و عروسکها پسرک دوست داشتنی من ...
29 تير 1391

امان از درد دندون

واااای مامااااااااااان وااااااااای درد دارم.آخ دندونم وای دندونم. پسرک من الان حال و روزش اینه.لثه هاش سفت شده و درد داره گلکم،این روزها حسابی کلافه ای.نق نق میکنی و هر چیزی که به دستت میرسه رو دهن میکنی.آب دهان هم که حسابی روانه.اینقدر کلافه ای که موهای سرت رو میکشی. مامانی هر کاری بتونه برات انجام میده.خیلی دوست دارم.طاقت یه لحظه درد کشیدنت رو ندارم. همش بغلت میکنم و به خودم میچسبونمت.اونوقت یکم آروم میشی. دیشب ژل مخصوص گرفتم زدم به لثه هات خداروشکر خیلی بهتری. مامان جون میگفت اگه لثه ات سفید شده یعنی زودی دندون در میاری.منم دیدم بللللله لثه پسرکم سفید شده و الان کلی خوشحالم که زود راحت میشی.بعد یادم می...
28 تير 1391

بازی

اخ جووون.بالاخره تونستی انگشت پاتو بگیری هااااا.چقدر من منتظر این لحظه بودم . جیگرتو خام خام بخورم من. .پریروز حسابی سورپرایزم کردی هم اینکه پاتو گرفتی  کشیدی بالا هم اینکه دیدم توی تشک بازی داری بوکس کار میکنی قربونت برم من.تا حالا وقتی میرفتی توی تشک بازی.فقط نگاه میکردی و میخندیدی.با پسرک توی آینه حرف میزدی و اغون اغون میکردی و میخندیدی.اما پریروز دیدم دستت رو بلند کردی و محکم زدی به عروسک اویزون بالای سرت.تو در حال تلاش بودی و منم خندان. بعد دیدم اوهه.پاتو بلند کردی و محکم زدی به جغجغه اش و صداشو حسابی در آوردی(بابا حرفه ای،بوکسور،رزمی کار )  . اینقدر ذوق داشتی که تند تند تکرارش میکردی و ...
27 تير 1391

استخر بادی

  کوچولوی من تو عاشق آبی.ما یک روز درمیان میریم حمام .من و بابایی تو رو حمام میدیم و تو لذت می بری.میخندی و برای بابایی اغون اغون میکنی. تازگی برات استخر بادی خریدیم.یه قایق صورتی کوچولو.وقتی بار اول نشستی توی آب چشمای خوشگلتو تا آخرین حد ممکن باز کردی و با تعجب به آب،بابا،شیر آب و استخر نگاه کردی.بعد پاهای کوچولوت رو تند تند توی آب تکون دادی(فدای پاهای کوچولوت بشم من ) و دستت رو به دیواره استخر گرفتی.یکم دیگه با صدای بلند ذوقتو نشون دادی. کوچولوی من فکر کنم مامانی بیشتر لذت برد.دیدن ذوق کردنت،آب بازیت.کلی برای من لذت بخش بود. همیشه بخند،همیشه شاد باش و همیشه لذت ببر عشق کوچولوی من ...
23 تير 1391

شروین زبل می شود

  امروز ظهر توی آشپزخونه در حال آشپزی یکم فکر کردم دیدم خونه زیادی ساکته.صدادی پسرکم نمیاد.نه اهانی،نه اوهونی،نه غر غر کردنی،یواشکی تو سالن سرک کشیدم دیدم ای وااااای  توی رختخوابت نیستی.شوکه شدم پریدم تو سالن دیدم آقا کوچولوی ما نزدیک میز نهار خوریه. اخه شما سینه خیز نمیری.دو دقیقه به شکم باشی اینقدر نق نق میکنی که من برت گردونم حالا این همه رو چطوری طی کردی خدا داند منم عین ندید بدیدا کلی عکس از شما گرفتم . هورااااااااا هورااااااااا شروین کوچولو تنبلی رو کنار گذاشته و یه خودی نشون داده.پسرکم تو میتونی میتونی.   ...
23 تير 1391

برگی از دفتر خاطرات 7

  پسرک من در تاریخ 20 بهمن  1390 در ساعت دو و بیست و پنج دقیقه ظهر با وزن 3250 گرم و قد  51  سانتی متر  قدم به دنیای ما گذاشتی و ما رو به سر حد خوشحالی رسوندی. الان چهار ماه و نیم از اون روز میگذره و من چهار و ماه و نیمه که روزها و شبهای قشنگی رو دارم تجربه میکنم. تو دیگه اغون اغون میکنی،میخندی،متعجب میشی،و یک هفته ای هست که غلت میزنی . دلت بازی میخواد،توجه میخواد،ددر میخواد،مامانی هم دربست در خدمت پسر گلشه. عصرها با هم میریم پارک پایین خونه.تو هم کلی ذوق میکنی و تا برسیم همش جیغ میزنی و اغون اغون میکنی.پارک دوست داری دیگه. عاشق چراغ قرمز آسانسور هستی و تا وقتی جلوش باشیم بهش زل میزنی...
23 تير 1391